شرک از زندگی یکنواخت خود خسته شدهاست.او هر روز از خواب برمیخیزد و کارهای تکراری انجام میدهد. برای همین آرزو دارد تا به روزهای قبل که مردم از او میترسیدند و به تنهایی زندگی میکرد بازگردد.در جشن تولد فرزندانش عصبانی میشود و کیک را خراب میکند و از خانه بیرون میرود.از طرف دیگر رامپلاستیلسکی جادوگری است که در گذشته در تصاحب تاج و تخت پادشاهی ناکام مانده است.او که خود جادوگر است، میخواسته با سحر و جادو فیونا را از قصر نجات دهد و در عوض پادشاهی را از پدر و مادر وی دریافت کند.ولی ناگهان شرک فیونا را نجات میدهد و همهی نقشههای او نقش بر آب میشود.برای همین او از شرک کینه دارد.او که وضعیت شرک را میبیند پیش او میرود و میگوید میتواند او را به همان روزهایی که میخواهد بازگرداند و در عوض یک چیز کوچک میخواهد و آن یک روز از زندگی شرک است که شرک حتی آن را به یاد هم نمیآورد.شرک قبول میکند و قرارداد را امضا میکند.اما رامپلاستیلسکی روز تولد شرک را از او میگیرد و دنیای شرک به شکلی در میآید که انگار او هیچگاه وجود نداشتهاست.خر و گربهی چکمهپوش و فیونا او را نمیشناسند و از همه مهمتر این که رامپلاستیلسکی پادشاه شده است و مردم در فقر و بدبختی هستند.از طرف دیگر غولهای دیگر که شبیه شرک هستند توسط رامپلاستیلسکی به بیگاری گرفته شدهاند.شرک این وضعیت را اصلاً دوست ندارد و درمییابد اگر فیونا او را از روی عشق ببوسد، او به زندگی قبلی خود بازمیگردد و اگر اینکار را قبل از ۲۴ ساعت انجام ندهد، شرک برای همیشه از بین خواهد رفت.از طرف دیگر فیونا و دیگر غولها در حال برنامهریزی برای قیام علیه رامپلاستیلسکی هستند.اما رامپلاستیلسکی با توطئهای همهی غولها به غیر از فیونا و شرک را دستگیر و زندانی میکند.همچنین میگوید هرکسی شرک را تحویل بدهد، هر آرزویی که داشته باشد برایش برآورده میکند.شرک تصمیم میگیرد خودش را تحویل بدهد و آرزو را خودش بکند.او آرزو میکند که همهی غولها آزاد شوند.این اتفاق میافتد، ولی رامپلاستیلسکی شرک و فیونا را زندانی میکنند.غولها تصمیم میگیرند تا به قصر رامپلاستیلسکی حمله کنند و آنها را نجات دهند.آنها به قصر حمله میکنند و موفق میشوند.در آخر در زمانی که شرک در حال مرگ است، فیونا او را میبوسد و همهچیز به حالت اول بازمیگردد.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: