استان
نیکی اسپرگن، یک کلاهبردار، به یک کلاب شبانه می رود. در آنجا یک جیب بر بی تجربه به نام جس برت، سعی می کند وانمود کند شوهر حسودش، آنها را دیده و به این ترتیب نیکی را اغوا کند. نیکی متوجه می شود و به آنها پیشنهاد می کند هرگز موقع رویارویی با موقعیتی غیرمنتظره، تمرکز خود را ازدست ندهند. چند روز بعد، جس او را در کلابی دیگر پیدا می کند و او را قانع می کند تا مربی او شود.
نیک، جس را به نیواورلئان می برد و جس چند کلاهبرداری کوچک اجرا می کند. بعد به گروه نیکی معرفی می شود. بین آنها یک رابطه رمانتیک شکل می گیرد اما نیک ناراحت است؛ زیرا از پدرش آموخته که با همکارش وارد رابطه احساسی نشود. در مراسمی، نیک و جس سر یک قمارباز کلاه می گذارند. بعدا نیکی توضیح می دهد که جس "موش کور کوچک" بود که قرار نبود به این زودی از قضیه سردربیاورد. بعدا، او سهم جس را می دهد ولی با بی میلی، او را با قلبی شکسته رها می کند.
3سال بعد، نیکی برای افائل گریگا کار می کند. گریگا باید یک تیم استرالیایی را شکست دهد تا قهرمان شود. نیکی قطعات ماشین های تیم استرالیایی را عوض می کند تا سرعتشان کم شود. در مهمانی قبل از مسابقه، او جس را می بیند که دوست دختر گریگا شده است.
نیکی و جس دوباره رابطه شان را ازسر می گیرند. به هرحال، افراد گریگا آنها را می بینند و به انباری متروکه برده می شوند. جس فاش می کند می خواسته گریگا را اغوا کند تا ساعتش را بدزدد. اونز به نیکی تیر می زندو گریگا فرار می کند.بعدا معلوم می شوداونز پدر نیکی است. او نیکی و جس را به بیمارستان می برد و با پول نیکی فرار می کند.
سپس جس فاش می کند که ساعت گریگا را زده و با لبخند با نیکی وارد بیمارستان می شود.
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: